سكه

حسين اقباليان
denizv@box.az

سـكه
خواستي اسم مرا بروي تمام سكه‌هاي آهني حك كني تا من سنگيني اين همه درد را بر دوش خود بكشم ، بعد يكي از آن طرف با بغضي ترك خورده بگويد:« فراموشم مكن» و خودش فراموش شود.
****
صداي مادرت كه ترك خورده بود كنارت روي صندلي ترك خورده نشسته بود و بسوي مردي كه آن طرف ميز روبرويشان چشمان غليظش را صاف به آنها دوخته بود ، واژه‌هاي بسياري پرتاب كرد و او هر بار داد كشيد:« خانم ! نظم جلسه را نگهدارين!»
مادرت ساكت شد و سكوت را به ميز و صندلي و حتي چمدان خسته من هديه داد ، سرم مي‌تركيد، پشت ميز داد كشيدم:« ياور كنيد ، نمي‌تونم!»
اسمت را برداشتي و بردي تا سكه‌هاي دو ريالي را وسط باغچه چال كني ـ چون اسم من بروي آنها حك شده بود ـ اصلا من سكه شده بودم و گوش ميدادم:
« عروس خوبم ! حجله بي تو معني نداره! گلم! خونه بي تو سوت و كوره و… !»
… و هيچوقت نفهميدي كه پشتم تا شد دلم كبود و سياه! مگه من آدم بودم؟!
آدم را برداشتي و روي تاقچه بين عكس من و خودت جا دادي:« مي‌بيني اگه بود ما الان اينجا نبوديم بهشت بوديم، بهشت را كاشتي وسط باغچه‌اي كه پنجره‌هامان رو به آن باز ميشد بعد دو دستي كوبيدي به گوشي تلفن : « مسخره است! »
… حتي وسط مسافرهاي اتوبوس هم به فكر تلفني بودي كه صدات ميكردد:« هزار بار زنگ زدم ! اصلا به حرفام گوش ندادي … ! «
گفتم:« د لامصب ! گوشي رو چرا زمين مي‌ذاري ، مگه نمي‌بيني من دارم عذاب مي‌كشم ، اونور خط و چيكار كنم؟!»
اسم مرا حك كردي بروي سكه دوزاري و انداختي داخل تلفني ، بعد شماره‌ها را با عصبانيت يكي ـ يكي ورق زدي ! نگرفت ! دوباره ! نگرفت ! مشت محكمي به تلفن كوبيدي و تمام دق و دلت را سرش خالي كردي ، روز بعد هم دوباره يك طرف اسم من بود و يكطرف گوشي تلفني و شماره گير.
… و بالاخره يك نفر جواب داد: « بفرمائيد»
زدي زير گريه :« بفرمائيد و مرگ ، بفرمائيد و درد، مگه نمي‌گي من و اين دل دربدريم …
گريه امانت را بريده بود ، دل دل ميكردم كه زود تمام كني و چترت را بالاي سرت بگيري و تا آن طرف خط بدوي، گريه كني ، يا نمي‌دانم اصلا بزني به دشت و بيابان.
آن طرف خط بغضي گرفته دوباره گفت: « فراموشم مكن! بيم ما پل عذاب بود، بين ما هيچ بود، ما كه گذشتيم از اين پل و رسيديم به آخر ، لااقل تو فراموشم مكن!» و بعد گوشي را گذاشته بود ، دو ريالي ديگري از ته جيبت برداشتي و دوباره زنگ زدي ، من غرولند كردم:« آخه لامصب دل منو چرا ميسوزوني، اسم مرا حك كردي بروي تموم سكه‌هاي عالم بعد يكي يكي صداهاشان و ضبط كردي روي من و گذاشتي تا مامور تلفن بياد و دوباره بين دستها بگرداند»
بيفايده بود ، كسي گوشي را برنداشت.
نفس راحتي كشيدم، با عصبانيت قدم مي‌زدي ، گريه ميكردي يا…
يكدفعه دستت خورد بروي اسمم، از جيبت بيرون آوردي و با عصبانيت پرتم كردي وسط خيابان، حالا هي بايد عذاب مسافرها را بكشم يكي بيايد و پابرهنه از رويم بگذرد و اعتنايي نكند يكي بيايد و لاستيكهاي ماشينش را روي من سوار كند .
اصلا ميداني امروز چه خبري بود ، آمد و بدون هيچ اعتنايي از بغلم رد شد ، ميز محاكمه و تريبون و كلاه مسخره‌اي كه سر تو و او گذاشته بودند عذابم نداد………
اصلا ميداني او خودش بود ديگر پشت خط روبروي من بود ….

حسين اقباليان
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31082< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي