|
سـكه خواستي اسم مرا بروي تمام سكههاي آهني حك كني تا من سنگيني اين همه درد را بر دوش خود بكشم ، بعد يكي از آن طرف با بغضي ترك خورده بگويد:« فراموشم مكن» و خودش فراموش شود. **** صداي مادرت كه ترك خورده بود كنارت روي صندلي ترك خورده نشسته بود و بسوي مردي كه آن طرف ميز روبرويشان چشمان غليظش را صاف به آنها دوخته بود ، واژههاي بسياري پرتاب كرد و او هر بار داد كشيد:« خانم ! نظم جلسه را نگهدارين!» مادرت ساكت شد و سكوت را به ميز و صندلي و حتي چمدان خسته من هديه داد ، سرم ميتركيد، پشت ميز داد كشيدم:« ياور كنيد ، نميتونم!» اسمت را برداشتي و بردي تا سكههاي دو ريالي را وسط باغچه چال كني ـ چون اسم من بروي آنها حك شده بود ـ اصلا من سكه شده بودم و گوش ميدادم: « عروس خوبم ! حجله بي تو معني نداره! گلم! خونه بي تو سوت و كوره و… !» … و هيچوقت نفهميدي كه پشتم تا شد دلم كبود و سياه! مگه من آدم بودم؟! آدم را برداشتي و روي تاقچه بين عكس من و خودت جا دادي:« ميبيني اگه بود ما الان اينجا نبوديم بهشت بوديم، بهشت را كاشتي وسط باغچهاي كه پنجرههامان رو به آن باز ميشد بعد دو دستي كوبيدي به گوشي تلفن : « مسخره است! » … حتي وسط مسافرهاي اتوبوس هم به فكر تلفني بودي كه صدات ميكردد:« هزار بار زنگ زدم ! اصلا به حرفام گوش ندادي … ! « گفتم:« د لامصب ! گوشي رو چرا زمين ميذاري ، مگه نميبيني من دارم عذاب ميكشم ، اونور خط و چيكار كنم؟!» اسم مرا حك كردي بروي سكه دوزاري و انداختي داخل تلفني ، بعد شمارهها را با عصبانيت يكي ـ يكي ورق زدي ! نگرفت ! دوباره ! نگرفت ! مشت محكمي به تلفن كوبيدي و تمام دق و دلت را سرش خالي كردي ، روز بعد هم دوباره يك طرف اسم من بود و يكطرف گوشي تلفني و شماره گير. … و بالاخره يك نفر جواب داد: « بفرمائيد» زدي زير گريه :« بفرمائيد و مرگ ، بفرمائيد و درد، مگه نميگي من و اين دل دربدريم … گريه امانت را بريده بود ، دل دل ميكردم كه زود تمام كني و چترت را بالاي سرت بگيري و تا آن طرف خط بدوي، گريه كني ، يا نميدانم اصلا بزني به دشت و بيابان. آن طرف خط بغضي گرفته دوباره گفت: « فراموشم مكن! بيم ما پل عذاب بود، بين ما هيچ بود، ما كه گذشتيم از اين پل و رسيديم به آخر ، لااقل تو فراموشم مكن!» و بعد گوشي را گذاشته بود ، دو ريالي ديگري از ته جيبت برداشتي و دوباره زنگ زدي ، من غرولند كردم:« آخه لامصب دل منو چرا ميسوزوني، اسم مرا حك كردي بروي تموم سكههاي عالم بعد يكي يكي صداهاشان و ضبط كردي روي من و گذاشتي تا مامور تلفن بياد و دوباره بين دستها بگرداند» بيفايده بود ، كسي گوشي را برنداشت. نفس راحتي كشيدم، با عصبانيت قدم ميزدي ، گريه ميكردي يا… يكدفعه دستت خورد بروي اسمم، از جيبت بيرون آوردي و با عصبانيت پرتم كردي وسط خيابان، حالا هي بايد عذاب مسافرها را بكشم يكي بيايد و پابرهنه از رويم بگذرد و اعتنايي نكند يكي بيايد و لاستيكهاي ماشينش را روي من سوار كند . اصلا ميداني امروز چه خبري بود ، آمد و بدون هيچ اعتنايي از بغلم رد شد ، ميز محاكمه و تريبون و كلاه مسخرهاي كه سر تو و او گذاشته بودند عذابم نداد……… اصلا ميداني او خودش بود ديگر پشت خط روبروي من بود ….
حسين اقباليان |
|